بخوان و لذت ببر و افتخار کن به ایرانی بودنت

از: عمربن الخطاب خلیفه المسلمین

به : یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

یزدگرد!

من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا قبول کرده و بیعت نمایی..

زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت میکرد لیکن اکنون چگونه افول کرده است؟

ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست. من راهی برای نجات به تو پیشنهاد می کنم…

شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد ، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است..

ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم ، او که خدای حقیقی است…

آتش پرستی را متوقف کن ، به ملتت فرمان ده آتش پرستی را که کذب می باشد متوقف کنند و به ما بپیوندند برای پیوستن به حقیقت.

الله خدای حقیقی را بپرستید ،

خالق جهان را.

الله را پرستش نمایید و اسلام را بعنوان راه رستگاری خود قبول کنید…

اکنون به راههای شرک و پرستش کذب پایان داده و اسلام را بعنوان ناجی خود قبول کنید.

با اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود.

اگر تو بدانی چه چیزی برای پارسیان بهتر است ، تو این راه را انتخاب خواهی کرد.

بیعت تنها راه می باشد.

الله اکبر

محل امضای

خلیفه المسلمین

عمربن الخطاب

***********************************************

پاسخ یزدگرد سوم به عمر بن خطاب

از: شاهنشاه ، شاه پارس و غیره ، شاه کشورها ، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها ، شاه پارسها و دیگر نژادها و نیز تازیان ، شاهنشاه پارس ، یزدگرد سوم ساسانی.

به: عمربن الخطاب ، خلیفه تازی

به نام اهورا مزدا ،

آفریننده جان و خرد.

تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را بسوی خداوندت الله اکبر هدایت کنی ،

بدون دانستن این حقیقت که ما که هستیم و ما چه را پرستش می نماییم!

شگفت انگیز است که تو در جایگاه خلیفه تازیان تکیه زده ای!

با اینکه خردت به مانند یک ولگرد پست تازی است ،

ولگردی در بیابان تازیان ،

و مانند یک مرد قبیله ای بادیه نشین!

مردک!

تو به من پیشنهاد می کنی که یک ایزد یگانه و یکتا را پرستش نمایم بدون اینکه بدانی هزاران سال است که پارسها ایزد یکتا را پرستش نموده اند و پنج نوبت در روز او را عبادت می نمایند!

سالهاست که در این سرزمین فرهنگ و هنر ، این راه عادی زندگی بوده است.

زمانیکه ما سنت میهمان نوازی و کردارهای نیک را در گیتی پایه گذاری نموده و پرچم ‘ پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک ‘ را برافراشتیم ، تو و نیاکانت بیابان گردی می کردید ،

سوسمار می خوردید زیرا که چیز دیگری برای تغذیه خود نداشتید و دختران بیگناه خود را زنده بگور می نمودید!

مردم تازی هیچگونه ارزشی برای آفریدگان خود قایل نیستند!

شما فرزندان خدا را گردن می زنید ،

حتی اسیران جنگی را ،

به زنان تجاوز می کنید ،

دختران خود را زنده بگور می نمایید ،

به کاروانها یورش می برید ،

قتل عام می کنید ،

زنان مردم را دزدیده و اموال آنها را به یغما می برید!

قلب شما از سنگ ساخته شده ،

ما تمام این اعمال اهریمنی را که شما مرتکب می شوید محکوم می کنیم.

چگونه شما می توانید به ما راه خدایی را تعلیم داده در حالیکه این گونه اعمال را مرتکب می شوید؟

تو به من می گویی پرستش آتش را متوقف کنم!

ما ، پارسها عشق آفریدگار و نیروی او را در روشنی آفتاب و گرمای آتش مشاهده می نماییم.

روشنی و گرمای آفتاب و آتش ما را قادر می سازد تا نور حقیقت را مشاهده نموده و قلبهایمان را به آفریدگار و به یکدیگر شعله ور نماییم.

به ما کمک می کند تا به یکدیگر مهر بورزیم ،

ما را روشن نموده و قادر می سازد تا شعله مزدا را در قلبهایمان زنده نگهداریم.

خداوندگار ما اهورا مزداست و عجیب است که شما مردم نیز او را تازه کشف کرده و او را بنام الله اکبر نامگذاری نمودید.

اما ما مثل شما نیستیم ، ما با شما در یک رده نیستیم.

ما به نوع بشر کمک می کینم ،

ما عشق را در میان بشریت می گسترانیم ،

ما نیکی را در زمین می گسترانیم ،

هزاران سال است که ما در حال گسترش فرهنگ خود بوده اما در راستای احترام به فرهنگهای دیگر گیتی ،

درحالیکه شما بنام الله سرزمین های دیگر را مورد تاخت و تاز قرار می دهید

شما مردم را قتل عام می کنید ،

قحط وقلا می آورید ،

ترس و فقر برای دیگران ،

شما به نام الله اهریمن می آفرینید.

چه کسی مسئول این همه بدبختی است؟

آیا این الله است که به شما فرمان می دهد تا بکشید ،

غارت نمایید و تخریب کنید!؟

آیا این شما رهروان الله هستید که بنام او این اعمال را انجام میدهید؟

یا هردو؟

شما از گرمای بیابان ها و سرزمینهای سوخته بی حاصل و بدون منابع برخاسته ،

شما می خواهید از طریق لشگر کشی و زور شمشیرهایتان به مردم درس عشق به خدا دهید ،

شما وحشیان بیابانی هستید ،

در حالیکه می خواهید به مردم شهر نشین مانند ما که هزاران سال است در شهرها زندگی می کنند درس عشق به خدا بدهید!

ما هزاران سال فرهنگ در پشت سر داریم ، که به راستی یک ابزار نیرومند می باشد! به ما بگویید؟

با تمام لشگر کشی هایتان ، توحش ، کشتار و قحط و قلا بنام الله اکبر ، شما به این ارتش اسلامی چه آموخته اید؟

شما چه چیز به مسلمانان آموخته اید که بر آن ابرام می ورزید تا آنرا به دیگر ملل غیر مسلمان نیز بیاموزید؟

شما چه فرهنگی از این الله خود آموخته اید ، که حالا می خواهید به زور آنرا به دیگران تعلیم دهید؟

افسوس آه افسوس… که امروز ارتش های پارسی از ارتش شما شکست خورده اند. اکنون مردم ما می باید همان خدا را پرستش نماییند ،

همان پنج نوبت در روز را ،

اما با زور شمشیر و او را به عربی عبادت نمایند ..

پیشنهاد می نمایم تو و دار و دسته راهزنت بساط خود را جمع کرده و به بیابانهای خود به جایی که در آن زندگی می کردید برگردید.

آنها را به جایی برگردان که در آن عادت به سوختن در گرمای آفتاب را دارند ، زندگانی قبیله ای ،

خوردن سوسمار و نوشیدن شیر شتر ،

من اجازه نخواهم داد که تو دار و دسته راهزنت را در سرزمین های حاصلخیر ،

شهرهای متمدن و ملت شکوهمند ما آزاد گذاری. این ‘جانوران قسی القلب ‘ را ،

برای قتل عام مردم ما ، دزدیدن زنان و فرزندان ما ،

تجاوز به زنان ما و فرستادن دخترانمان به مکه بعنوان اسیر ،

آزاد مگذار!

به آنها اجازه نده تا بنام الله مرتکب اینگونه اعمال شوند ، به رفتار جنایتکارانه خود پایان ده.

آریایی ها بخشنده ، گرم ، میهمان نواز و مردمی نجیب بوده و هرجایی که رفته اند آنها بذر دوستی خود را گسترانده اند ، عشق و خرد و حقیقت.

بنابراین ، آنها نباید تو و مردمت را برای رفتار جنایتکارانه و راهزنی مجازات نمایند.

من از تو درخواست می کنم که با الله اکبر خودت در بیابانهایت بمان و به شهرهای متمدن ما نزدیک مشو زیرا که اعتقادات تو ‘ خیلی مهیب ‘ و رفتارت ‘ بسیار وحشیانه ‘ می باشد.

محل امضای یزدگرد سوم

شاهنشاه یزدگرد سوم ساسانی

گنجشک با خدا...............

گنجشک با خدا قهر بود

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . 
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: 
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که 
دردهایش را در خود نگاه میدارد 
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. 
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، 
گنجشک هیچ نگفت و 
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. 
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. 
تو همان را هم از من گرفتی. 
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ 
و سنگینی بغضی راه کلامش بست
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.


خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو 
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت:و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به 
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. 
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

 **************


بال هایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نيستم

تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها

را اشتباه مي گيرم انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود

پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد

پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است .

انسان ديگر نخنديد انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد

چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور يک اوج دوست داشتني

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است

درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است

اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود پرنده اين را گفت و پر زد

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد 

روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش 

موج زد آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي 

آيد؟

تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود.

اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد .

آنوقت رو به خدا کرد و گريست...

 

فاطمه فاطمه است

میلاد عاشق ترین مجنون عالم بانوی یاس، فاطمه (س) بر همگان مبارک

روز مادر مبارک 


مادر کسی که نیاز به اثبات ندارد کسی که جانش به تمامی در وجود فرزندش خلاصه می شود و با وجود تمامی ناخالصی های او بازهم همچون آب زلال و شفاف و پاک است.




هزار و هفتصد سال است كه همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پيكرسازان بشر، در نشان دادن سيما و حالات مريم هنرمندي‌هاي اعجاز‌گر كرده‌اند. 
اما مجموعه‌ گفته‌ها و انديشه‌ها و كوشش‌ها و هنرمندي‌هاي همه در طول اين قرن‌هاي بسيار، به اندازه‌ اين كلمه نتوانسته‌اند عظمت‌هاي مريم را بازگويند كه: “مريم، مادر عيسي است”. 
و من خواستم با چنين شيوه‌اي از فاطمه بگويم. باز درماندم: 
خواستم بگويم، فاطمه دختر خديجه‌ي بزرگ است.

ديدم فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه دختر محمد (ص) است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه همسر علي است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه مادر حسين است.

ديدم كه فاطمه نيست.

خواستم بگويم، كه فاطمه مادر زينب است.

باز ديدم كه فاطمه نيست.

نه، اين‌ها همه هست و اين همه فاطمه نيست.

فاطمه، فاطمه است.

                         منبع: کتاب زن از دکتر علی شریعتی

داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
هر كجا بيندم از دور كند
چهره پر چين و جبين پر آژنگ
با نگاه غضب آلـود زند
بر دل نازك من تير خـدنگ
از در خانه مرا طــرد كند
همچو سنگ از دهن قـلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنـده ست
شهد در كام من وتست شـرنگ
نشوم يك دل و يك رنگ تـو را
تا نسازي دل او از خـون رنگ
گر تو خواهي به وصالم بـرسي 
بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
روي و سينه ي تنـگش بدري
دل برون آري از آن سينـه ي تــنگ
گــرم وخونين به منش باز آري
تا بـرد زآينه ي قلبــم زنگ
عــاشق بي خــرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و نــنگ
حـرمت مادري از يـاد ببرد
خيره از بـاده و ديوانه زبنگ
رفت و مـادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نـمود
دل مـــادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمـين
و انــدكي سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم جــان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فــرهنگ
از زمين باز چو برخـاست نمود
پي بــرداشتن آن آهنگ
ديد كز آن دل آغشته به خـون
آيد آهسته بــرون اين آهنگ
آه دست پسرم يافت خـــراش
آه پاي پسرم خـورد به سنگ

قلب مادر : شاعر ایرج میرزا